هیچکسی عشق نمی داند چیست
نفس آینه حتی غمگین
بغض یک پنجره آرام شکسته در خود
گریه ی باران
خیس
من به شهری شده ام
که به آزار دل آدم ها می کوشند
و در آن مرگ سرانجام گل است
آسمانی که دلش می گیرد
و زمینی که تنش می لرزد
مردمانی پی نان، پی آب
روزشان در تکرار و شبان
همه در خواب و به آسایش چشم
و در این شهر نباشد جز درد
و نباشد جز رنج
و نباشد به لب رهگذران جز ای کاش
من به شهری شده ام که در آن نیست
به جز رنج سفر
و سفر نزدیک است
سفری از لب دیوار دلم
تا به سر منزل دوست
نظرات شما عزیزان:
علیرضا 
ساعت19:31---17 مرداد 1391
سلام
خیلی زیباست اگه اجازه بدی میخوام رووبلاگم پیس کنم البته باذکر نامتون پاسخ:سلام لطف دارید مشکلی نیست موفق باشید.
علیرضا 
ساعت19:30---17 مرداد 1391
سلام
خیلی زیباست اگه اجازه بدی میخوام رووبلاگم پیس کنم البته باذکر نامتون
گوگوش کوچک 
ساعت21:23---13 مرداد 1391
سلام وبلاگ قشنگی داری از شعرتم خوشم اومد قشنگه ادامه بده پاسخ:قربانتون خیلی لطف دارید
پویا 
ساعت23:27---11 مرداد 1391
من به شهری شدم که عشقی نبود و به عشقی شدم که شهری بوذ
سلام شاعر نیستم ولی ادای شاعرا رو در میارم وب قشنگی داری تبریک میگم درپناه ایزد یکتا7866 پاسخ:عشق شهریست که بی آنکه بدانی تو در آن آمده ای
نرمش بال کبوتر کافیست
تا بفهمی که تو عاشق شده ای.
ممنون از نظرتون
الهه .ن 
ساعت15:13---11 مرداد 1391
سلام شعر قشنگی سرودی منم گاهی واسه دلم میگم ولی حوب یه جورای حرفه دله ... پاسخ:خیلی ممنون لطف دارید خوشحال میشم شعراتو بشنوم.
ریحانه 
ساعت14:32---9 مرداد 1391
سلام قشنگ بود ولی چرا اینقدر غم؟!! پاسخ:سلام هر شعری احوال روز شاعرشو میگه البته من خودمو شاعر نمیدونم.
موفق باشید. پاسخ:راستی بابت نظرتون ممنونم چشماتون قشنگ میبینه.
علی 
ساعت21:40---8 مرداد 1391
سلام خیلی زیبا بود عکستم زیباست خوشحالم پس از مدتها آمدی .. درضمن همیشه بیادتیم ومنتظر نتیجه تحقیقاتت هستم
لحظه اي كه همه دست از فعاليت و تلاش كشيده اند، بهتر است شما آغاز كننده باشيد
\"علی\"
زهرا 
ساعت11:54---8 مرداد 1391
|